کتابخانہ عمومی مکران ھیچان

  • ۰
  • ۰

نگاهی به یادداشت‌های روزانه اسیر 16 ساله در کتاب«پایی که جا ماند»

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران؛ کتاب «پایی که جا ماند» شامل خاطرات و یادداشت‌های روزانه از 808 روز اسارت، سید ناصر حسینی‌پور در زندان های مخفی عراق است که به همت دفتر ادبیات و هنر پایداری و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد. کتاب حاضر به عنوان دومین اثر در زمینه یادداشت‌های روزانه از دوران اسارت است. کتاب «دیوار های بغداد» خاطرات جوانی اهل آمل، نخستین اثر در حوزه یادداشت‌های روزانه از دوران اسارت است که چند سال قبل توسط دفتر ادبیات و هنر پایداری به چاپ رسید. به همین منظور این گونه ادبی کمیاب در نظر نویسندگان و صاحب نظران عرصه ادبیات دفاع مقدس قابل توجه بوده است. علاقه و انگیزه سیدناصر به یادداشت نویسی روزانه به روزی برمیگردد که به همراه حمید جبل عاملی بچه اصفهان از پادگان تیپ 48 فتح عازم دزفول شدند. در راه برگشت سوار اتوبوس شوشتر شدند، حمید صندلی کناری‌اش بود بین راه جبل عاملی خاطرات آن روز را در صفحه روز دوشنبه 17 آذر 1365 تقویمش نوشت. برای سید ناصر جالب آمد. بعد از شهادت حمید علاقه‌اش به این کار بیشتر شد. از آن روز به بعد سید ناصر نیز به ثبت خاطرات خود در قالب یادداشت‌های روزانه علاقه پیدا کرد. یادداشت‌های که شاید معمولی و روزمرگی بیش نبودند، اما می‌نوشت. 
کتاب «پایی که جا ماند» در قالب 15 فصل به قلم راوی (سید ناصر حسینی‌پور) به نگارش درآمده است. نخستین متنی که با ورزق زدن صفحه این کتاب به چشم می خورد متنی است که را برای تقدیم کتاب به «ولید فرحان» شکنجه‌گر خود در دوران اسارت نوشته است. این متن چند خطی نشان از آن دارد که تمام روز های اسارت که رنج و سختی را با خود به همراه داشت، برای این نوجوان 16 ساله چیزی جز زیبایی نبوده است. اینطور آمده است: «گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت. نمی‌دانم، شاید در جنگ اول خلیج‌فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج‌فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد. شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که مرا سال‌ها در همسایگی حرم مطهر جدم، شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد، علی جارالله نگهبان شیعه عراقی در گوشه‌ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد؛ با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می‌کنم. به خاطر آن هم زیبایی‌هایی که با اعمالش آفرید. و آن‌چه بر من گذشت، جز زیبایی نبود.و ما رأیت الا جمیلا!»
فصل اول  کتاب با عنوان «جزیره مجنون- جاده خندق» (جایی که سید ناصر به اسارت نیرو های بعثی درآمد) در روز جمعه 3 تیر 1367 آغاز می شود و با آخرین یادداشت روزانه راوی در روز سه شنبه 27 شهریور 1369 (زمان حضور در شهر و دیار خود یاسوج- گچساران- باشت ) به پایان می رسد. وی در فصل نخست کتاب، خاطرات کوتاه خود را از روز های حضور در جبهه و اتفاقات شیرین و تلخی که در کنار دوستان، همرزمان و همسالانش افتاده را روایت می‌کند. خاطراتی چون دیده بانی در دکل‌های جزیره مجنون، شهادت برادرش هدایت الله حسینی‌پور، خریدن دوربین عکاسی کداک 110 آمریکایی که ظرف دو روز یک فیلم 24 تایی را عکس می‌گرفت، انتقال او از واحد تخریب به واحد اطلاعات، گفتن از عمر دوستی‌های کوتاه در جبهه، صحنه شهادت بهترین دوستانش و... نوشته است.
سید ناصر حسینی‌پور در چهارم تیر ماه سال 67 در حالی که بعد از پاتک عراقی‌ها به عنوان راهنمای گردان 18 شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم‌بن‌الحسن(ع) در جزیره مجنون - جاده خندق از ناحیه پا مجروح شده به اسارت نیرو های بعثی عراق درآمد و بسیاری از همرزمان و دوستانش به شهادت رسیدند، زمانی که عراقی ها او را به اسارت می‌گیرند، وی در این جاده شاهد و ناظر وحشی‌گری‌های بسیاری است و به چشم خود می‌بیند که عراقی‌ها بر سر پیکر شهدا چه می‌آوردند: «همه آنچه در جاده می‌دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این زجرم نمی‌داد. در زندگی‌ام یاد ندارم جماعتی را این‌طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی‌ها رو از شون بگیر!
سعی کردم صبورتر باشم و جلوی گریه‌ام را بگیرم. فکرهای پراکنده‌ای در مغزم دور می‌زد. به یادم آوردم چند روز قبل در همین جاده سوار موتور تریل به پد خندق می‌رفتم. جاده دست بچه‌های ما بود. کنار همین جاده آبتنی کردم، ماهی گرفتم و با نی‌های خشک آتش درست کردم، با پیران مستوفی‌زاده ماهی خوردیم. به یاد می‌آوردم توی همین جاده پایم سالم بود. بعضی از شهدایی را که حالا روی جاده افتاده بودند در حال عبور از همین جاده می‌دیدم، اکنون ورق برگشته بود و جاده زیر چکمه نظامیان بعثی بود.
هر کس از جاده رد می‌شد، به جنازه شهیدی که پرچم روی شکمش نصب بود، خیره می‌شد. بعضی‌هاشان با دیدن این صحنه می‌خندیدند. دلم می‌خواست می‌توانستم پرچم عراق را بیرون بکشم. در دل می‌گفتم: کاش بچه‌ها می‌توانستند جنازه شهدا را به پشت خط منتقل کنند.
به دستور یک افسر برای لحظاتی دست‌هایم را باز کردند. دلم می‌خواست کاری کرده باشم. دلم نمی‌خواست به جنازه شهید جمشید کرم‌زاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متری‌ام افتاده بودند، بی‌حرمتی شود. خدا خدا می‌کردم روی بدن‌شان پرچم نکوبند. یکی از آن عکس‌هایی که روی دکمه‌ جیب لباس نظامی‌مان نصب می‌شد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشان می‌داد و درحالی که به امام و ایرانی‌ها بد و بیراه می‌گفت، پاره‌های عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت.
نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم روی سر و صورت شهیدان  غلامی و کرم‌زاده خاک بریزم. با وجود ضعف شدیدی که داشتم، نمی‌توانستم بی‌خیال اطرافم باشم. چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرم‌زاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. هم‌سن و سالم بود که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای چهار انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت!
خواستم دلش را به دست آورم. تعجب کردم. دستم که به طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر می‌کنم عاطفه‌اش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا!
حرف‌هایم را درست نمی‌فهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم: 
- برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم می‌گیرن!
با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش درآورد. می‌ترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازه‌اش بکشانم و پرچم را درآورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا! لا! 
وضعیتم به گونه‌ای نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم. به طرف جنازه کرم‌زاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالی‌اش کنم، متوجه نمی‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: ما ادری انت شی گول. (نمی‌دونم تو چه می‌گی).
جنازه کرم زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالا تنه‌اش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کویبدند. دیدن این صحنه عذابم می‌داد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. می‌دانستم با آن بدن مجروح خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمی‌توام کار خاصی انجام دهم. خواستم برای اینکه بعثی‌ها به سر و صورت غلامی و کرم‌زاده شلیک نکنند، به شکمش‌شان پرچم عراق را نکوبند و به آن‌ها جلوی چشمان من بی‌حرمتی نکنند، روی سر و صورت و حتی بدن‌شان خاک بریزم. دلم نمی‌خواستم جنازه‌هایشان را درون آب‌های جزیره بیندازند. کشان‌کشان خودم را کنار جنازه کرم‌زاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین می‌کشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالا تنه‌اش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن. نظامی مراقبم خیره‌ام شده بود. کنار حاضر شد و یقلوی ( ظرفی فلزی که در جبهه درآن آب می جوشاندند و غذا درست می‌کردند) را به طرفم گرفت. فهمیدم می‌گوید: با این ظرف روی خاک بریز!»
در فصل های بعدی کتاب «پایی که جا ماند» یادداشت‌های روزانه درباره دوران اسارت سید ناصر در زندان‌های مخفی عراق ادامه پیدا می‌کند. راوی با نام بردن مکان و موقعیت مورد نظر در زندان‌های عراق یادداشت‌های خود را به نگارش درآورده است. جزیره مجنون- پد خندق، المیمونه- سپاه چهارم عراق، دژبان مرکز بغداد –زندان الرشید، تکریت – کمپ ملحق، تکریت- اردوگاه 16، تکریت – اردوگاه قادسیه، حبانیه- بیمارستان 17 تموز، اردوگاه 13 رمادیه و ایران- تولدی دوباره از دیگر عناوین فصول این کتاب هستند. 
وی با استفاده از یک دفترچه 24 صفحه ای کتابی 760 صفحه ای را به نگارش درآورد. بعد از آزادی نوشتن این کتاب را از سال 1370آغاز کرد و مدت نگارش و بازبینی آن  20 سال به طول انجامید. در اردوگاه‌های عراق قلم و کاغذ جزو اشیاء ممنوعه بوده، اما سید ناصر با زیرکی و تیز هوشی که داشت از هر فرصتی برای بدست آوردن کاغذ و قلم استفاده می کرد، از کاغذ سیگار، سیمان، حاشیه روز نامه های عراقی، کاغذ های سفید کتاب‌های اهدایی سازمان مجاهدین خلق و... برای ثبت خاطرات و یادداشت‌های روزانه خود از دوران اسارت استفاده می کرد. از طرفی آنها را به سختی نگهداری می‌کرد، آنها را در عصایی که برای راه رفتن به آن تکیه می‌کرد، نگهداری می‌کرد. در شرایط سخت و پر از رنج دوران اسارت سید ناصر نوجوان 16 ساله فقط به این می‌اندیشید آنچه را که ناظر حقیقی و عینی آنست و جز ظلم و ستم نیست را روایت کند. 
در صفحات پایانی کتاب «پایی که جا ماند» 24 صفحه دست‌نویس، یادداشت‌های روزانه‌ای که سید ناصر از دوران اسارت تهیه کرده به عنوان سند آمده است. سید ناصر عنوان این دفترچه کوچک خود را «تقلب‌های زندان» گذاشته بود. در پایین صفحه نخست یادداشت‌های روزانه خود به طعنه جمله‌ای از صدام درباره اسرای ایرانی نوشته بود: «الاسرای ایرانی ضیوف من الاعراق! یعنی اسیران ایرانی در عراق مهمانند!» این جمله را نوشته بود که اگر روزی این دفترچه به دست نگهبانان عراقی افتاد با دیدن این جمله صدام کاری با او و دفترچه‌اش نداشته باشند. 
یکی از نکات برجسته این اثر بخش تصاویر و عکس ها است که به طور کامل درباره هرکدام از آنها توضیح داده شده، هرکدام از آن عکس‌ها سندی حقیقی و صادقانه بر خاطرات هستند که در متن کتاب به آنها اشاره شده است. اسامی بسیاری از افرادی که در سطرهای کتاب ذکر شده در معرفی عکس‌ها مشاهده می شود. 
شاید در آن زمان سید ناصر فکر نمی کرد که یکی از اصول خاطره‌نویسی و ثبت دقیق یادداشت‌های روزانه، توجه به موقعیت‌های زمانی و مکانی و حالات رفتاری افراد باشد، چرا که نوجوانی بود که تحصیلات خود را در مقطع راهنمایی نیمه کاره رها کرده بود، اما با همه اینها تمام اسامی، مکان‌ها، حالات رفتاری افراد را به صورت کلید واژه نوشته بود، تا زمانی که به آن مراجعه می‌کند،  آنها را به خوبی به خاطر بیاورد. البته سید ناصر همه چیز را نمی‌توانست در آن برگه‌های کوچک که به اندازه یک کف دست هم نمی‌شدند یادداشت کند، بنابراین همه آنها را کدگذاری می‌کرد. همچنین نمی توان از حافظه خوب راوی در بازآوری خاطرات بی‌تفاوت گذشت.
توجه دقیق و ریزبین سید ناصر به حالات رفتاری و گفتاری موقعیت های خاطره نیز در متن کتاب بسیار مشاهده می شود. وی در قسمتی از کتاب درباره بازجویی‌های اولیه در (پنج شنبه 9 تیر 1367 –بغداد-زندان الرشید) که افسران عراقی  از اسرای ایرانی انجام می دادند، اینطور آورده است: «بیشتر اسرا خود را تدارک چی، سکاندار، امدادگر، راننده، آبدارچی و... معرفی کردند. جواب های بی سر و ته و مبهم می دادند. این موضوع حرص سرهنگ و دیگر بازجو ها را درآورده بود. آخرای بازجویی وقتی محمد صادقی‌فرد و فرج‌الله حیدری با آن هیکل ورزیده و تنومندشان خود را امدادگر و انباردار معرفی کردند، داد سرهنگ در آمد، او حق داشت عصبانی باشد، از پشت میزش بلند شد، جلو آمد و با صدای بلند گفت: کُلکُم تُکذبون(همه تون دروغ می‌گید.) بچه‌ها که دروغشان مشخص شده بود، ساکت سرشان را پایین انداخته بودند و صدایشان در نمی‌آمد. از آن جمع دویست نفری بازداشتگاه بیش از صد نفر خودشان را نیروی واحدهای غیررزمی معرفی کردند. سرهنگ اطلاعات خوبی از نیرو ها و موقعیت یگان‌های رزمی در جزیره مجنون، طلاییه، شلمچه و... داشت دستش را به طرف بچه های پد خندق کشید و گفت : «شماها همه تون نیرو های گردان رزمی محمد رسول الله (ص) هستید؟!»
یعنی می‌خواید بگید هیچ کدوم‌تون فرمانده نیستید؟ هیچ کدوم تون آرپی جی زن و تیربارچی نیستید؟ پس کیا با ما جنگیدند؟! قایق‌های ما رو تو جزیره مجنون کیا زدند؟ سرهنگ که از شدت عصبانیت صورتش قرمز شده بود، مرتب تکرار می کرد: دباغ(آشپز)، النجده(امدادگر)،السائق(راننده).»
سید ناصر سن و سالی نداشت که به اسارت درآمده بود. نوجوانی 16 ساله‌ای بود که با شور انقلابی در میان همسالان خود راهی جبهه شده بود. او خاطرات خود را صادقانه بیان کرده، سختی و رنج‌های اسارت بر هیچکدام از اسرای هشت سال دفاع مقدس پنهان نیست، همه اسرا رنج‌ها را با ایمان به خدا و به اُمید بازگشت به وطن حماسه صبر، استقامت و ایستادگی را آفریدند. سید ناصر نیز علاوه بر گفتن ان رنج‌ها و سختی‌های اسارت در خاطرات و یادداشت‌های روزانه خود صادقانه بیان می کند که نمی‌دانست با پای زخمی چگونه از تونل کابل سربازان عراقی رد شود، در این گیر دار بود که دونفر از اسرا به فریادش رسیدند و سپر بلای او شدند تا اورا از تونل کابل عبور کنند. همچنین در خاطرات خود می‌گوید زمانی که تعداد بسیاری از اسرا را در مکانی تنگ و خفه جا داده بودند، تعدادی نشسته تعدادی هم از کمبود جا ایستاده بودند و در این رفت و آمد ها در آن جای تنگ کسی به پای زخمی او می خورد آه از نهادش بلند می‌شد و از هوش می‌رفت، او صادقانه می‌گوید برای اینکه کسی به پای زخمی او نخورد در دستشویی اردوگاه می‌ماند چون در این صورت باید درد سختی را تحمل می‌کرد.
یا زمانی که چند روز در سلول انفرادی بدون آب و غذا سپری می‌کرد، بعد از چند روز سرباز عراقی باقی مانده تکه‌های مرغ که غذای خود عراقی‌ها بود را وقتی برایش می‌آورد دیگر تحمل گرسنگی و درد معده را نداشت و شروع  به خوردن می‌کند... اینها نمونه‌های از خاطرات سیدناصر بوده که صادقانه بیان شده و همه چیز را برای مخاطب عینی و حقیقی به معرض نمایش می‌گذارد، که در خاطرات هیچ‌گونه بزرگ نمایی یا کوچک‌نمایی صورت نگرفته و هرآنچه که بوده همان‌طور بیان شده است. 
کتاب «پایی که جا ماند» در قطع رقعی ، 768 صفحه، با شمارگان 2 هزار 500 نسخه و بهای 14 هزار تومان، به همت دفتر ادبیات و هنر پایداری و و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

  • ۹۹/۰۵/۲۶
  • مه بی بی رئیسی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی